چند روز اخیر، توی خوابهام چنان گریه کردم که نمیتونستم حتی نفس بکشم. اگر این اتفاق برای یکبار میافتاد باهاش مشکلی نداشتم(همونطور که قبلا زیاد رخ داده و بابتش عکسالعمل خاصی نشون ندادم، انگار که یک چیز معمولی و سادهاس.)، اما تکرارش توی چند مرتبه در یک بازه کوتاه موجب شد به این فکر کنم که چرا؟».
I watched as time ran out, moment by moment, until nothing remained - no time, no space, just me! I have seen things you wouldn't believe, I have lost things you will never understand, and I know things, secrets that must never be told
کاش مقدور بود که برای همیشه از آدمها، این موجودات دوپای متعفن و رقتانگیز، دور میشدم. جو دانشکاه(و حقیقتا دانش کاه) به شکلیه که بخش اعظمی از انرژیم تحلیل میره تا توی مسیری که مورد نظرمه باقی بمونم؛ اینهایی که من میبینم دانشجو نیستن، شبیه تعدادی کودک پنجسالهان که سر اسباببازیهاشون با هم دعوا میکنن. نه کوچکترین اشتراکی رو توی دیدگاههام باهاشون حس میکنم، نه دغدغهی مشترکی رو میبینم و نه مسیری رو دارم که بشه باهاشون همراه شد. شنا در خلافِ جهتِ این رودخونهی پر از لجن و سم کار طاقتفرسایی شده که نمیدونم تا چه زمانی توانایی ادامهاش رو دارم. بدتر از همه کندشدن سرعت حرکته، انرژیای که میتونست توی یک جای مفید و لازم و ضروریتر صرف بشه، داره اینطور تلف میشه.
.Of course, we’re fickle, stupid beings with poor memories and a great gift for self-destruction
درباره این سایت